یک تسبیح خریده ام که هر دانه اش به اندازه ی یک سیب سرخ است . به همان بزرگی و قرمزی و زیبایی .
دوتا انگشتر هم خریده ام . یک انگشتر هم سال پیش پدر بزرگ برایم از کربلا آورده بود . آن را هم از توی وسایلم پیدایش کردم تا انگشتر هایم کامل شود .
پیراهن سفیدم اتو کشیده و صاف است . می اندازم روی شلوارم . ریش ها هم که خب ... فکر می کنم اندازه شان بد نباشد .
بچه ها تا قیافه ام را می بینند ، سر و صدا راهخ می اندازند . اصلا این بچه محل های ما نمی توانند یک دقیقه آرام باشند . پر رو ترها متلک بارانم می کنند : (( بابا حاجی ! التماس دعا ! )) _ (( دست ما رو هم بگیر ! ))
اصلا مهم نیست که بچه ها مسخره ام می کنند . بعضی ها هم که مثلا خجالتی ترند ، فقط یه جوری نگاهم می کنند ! ولی ... مهم نیست ، ها !
یک دفترچه هم خریده ام ، می خواهم هر شب کارهای خوب و بدم را بنویسم . فکر می کنم همه چیز برای خدایی شدن آماده باشد ....(( دفترچه ی خودسازی ! ))
دو هفته ای هست که تغییر کرده ام .
از بیکاری حوصله ام سر رفته . به یاد دفترچه ام می افتم ؛ دفترچه ی خودسازی .
بازش می کنم ؛ فقط دوشب نوشته ام و 12 شب دیگر خالی است . به جایش ریش هایم بلند تر شده اند و یک انگشتر قلمبه کبود هم اضافه کرده ام ... 12 شب دفترچه ام خالی است .
قیافه ام ولی ... خیلی حاجی شده ! دفترچه ی خودسازی ام ولی ، خالی خالی است .
امروز 22 شعبانه و حدودا" ده روز تا ماه رمضون دارم باید آدم شم .
خدایا نیار اون روزی رو که برگردم دفترچه اعمالم رو نگاه کنم و ببینم خالی از عمل صالح که نیست بماند ، سیاهه از گناه و معصیت .....
اللهم اغفرلی .......